... ، روی همین دیوار یادگاری بنویسیم
«از معماری دانشکده‌ی ادبیات»



اگر با من موافقید که این دانشکده شباهت به گورستان می‌برد از قحطِ شورِ زندگی، لابد در تحلیل علل آن، سیاست‌گذاری مدیریت علوم انسانی کشور و مختصات روانی دانشجویان این رشته را برمی‌شمرید.
شاید تلاش هم کرده باشید که در همین فرصتِ کوتاهِ اهلیت در دانشکده چیزی را عوض کنید یا معادله‌ای را به هم بزنید.
احتیاجی به اعتراف نیست. وضع دانشکده گواهی می‌دهد که هیچ چیز عوض نشده.
به دلایلی اصلا راجع به تغییر از بالا بحث نکنیم. بگذارید سوال را این‌طور بپرسم: …چرا هیچ چیز بین بچه‌ها تغییر نمی ‌کند؟ چرا روابط دیگری شکل نمی‌گیرد؟ چرا ما با هم آشنا نمی‌شویم؟
من مصرانه بر اینم که آشنایی همه‌ی بچه‌ها با هم تنها عاملی است که می‌تواند فضای یک زندگی سالم در دانشکده را ایجاد کند.
حالا چرا هیچ چیز عوض نمی‌شود؟ سال اولی‌ها لابد خواهند گفت: «به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اید.» من هم که سال اولی بودم همین را می‌گفتم.
امسال هم که قضیه را از نصف گذرانده‌ام، یک نفر سال اولی آمد و همین را به من گفت. این محمد نجفی که از من خواست همین‌ها را برای پاد بنویسم از خوبی‌های کوچک گفت و از تغییرات جزئی که شاید دانشکده را بهتر کند. مثل این که تابلو بیاویزیم و سطل آشغال بگذاریم و …!
نه این که به خوبی‌های کوچک و مهربانی‌های ساده بی‌اعتقاد باشم. این نیست. اصلا به همه گفته‌ام، آرزویم این است که یک روز همه با صدای بلند به هم سلام کنیم. اما گفتم نمی‌شود، گفتم راهش این نیست و تا وقتی که روابط بین بچه‌ها، منظورم روابط بین خود بچه‌هاست، تا وقتی تغییر نکند هیچ تغییر کوچک و بزرگی در محیط اثر ندارد.
به دلایلی معتقدم که اصلا نباید به تغییر از بالادست (ریاست و معاونت و امثالهم) دل بست. مسأله‌ی من تغییراتی است که باید در بستر دانشکده، یعنی بین دانشجویان اتفاق بیفتد. سوال به همین سادگی است: «چرا هیچ‌کس به هیچ‌کس با صدای بلند سلام نمی‌کند؟»
اگر بگویم چون صدای بلند در صحن سنگی اکو می‌شود، خیال می‌کنید شوخی دارم؟ خوب، سوال بعدی: چرا این آدم‌ها دو دقیقه کنار هم نمی‌نشینند؟ جواب این هم همان‌قدر احمقانه است، چون اصلا صندلی‌ای برای نشستن در کار نیست.
مطلب از این قرار است که اگرچه رفتار اجتماعی از خصوصیات جمعی ناشی می‌شود اما کیفیت محیط به عنوان زمینه‌ی بروز رفتار، مستقیما در تعدیل یا تشدید آن اثر می‌کند.
آن‌چه می‌خوانید ملاحظاتی معطوف به معماری دانشکده‌ی ادبیات است.
□ □ □
«میشل فوکو» از قول «جرمی بنتام» در توضیح تأثیر معماری محیط بر شیوه‌ی مراقبت، الگوی «زندان همه سونگر» را شاهد می‌آورد. زندانی دایره‌وار که در آن همه‌ی سلول‌ها رو در روی هم، و همه‌ی زندانیان چشم در چشم هم‌اند. در چنین زندانی، هم‌بندان هر فرد، دژخیمان اویند؛ و همگان مراقبان هم، در دانشکده‌های “ادبیات و علوم انسانی” و “حقوق و علوم سیاسی” شکلی از قرینه سازی اعمال شده که (در طبقه‌ی همکف) هر کودکی می‌تواند در یک نگاه، مرکز ثقل ساختمان را بیابد و هر فرد می‌تواند از نقطه‌ی استقرار خود بر همه‌جا مشرف باشد.
البته هدف از رعایت این الگو ایجاد ثبات و استحکام بصری ساختمانی با شأن آکادمیک است. اما این شأن در زمان ما به قیمت سکون و جمود دانشکده تمام شده است. برای روشن‌تر شدن امر، وضعیت نقیضش را مثال می‌زنم.
ساختمان دانشکده‌ی هنرهای زیبا، ابتدا فقط محیط کوچک ساختمان مرکزی آن بود. الحاق گروه‌های مجسمه‌سازی، تئاتر، موسیقی و… گسترش تدریجی آن را با ضمیمه شدن ساختمان‌های این دپارتمان‌ها باعث شد. دانشکده‌ی هنرهای زیبا دچار رشد غیرمترکز شد و این به معنی اسقرار دانشجویان در فضاهای مستقل از هم بود. این دانشکده به قیمت از دست دادن شکل متقارن خود، از سویی پویایی و تحرک داخلی و از سویی امکان ایجاد پاتوق‌های متعدد را به دست آورده است.
در دانشکده‌ی ادبیات هیچ دو مسیری نیست که از نقطه‌ای واحد بگذرد. استقرار دفاتر دپارتمان‌ها در انتهای راهروهای تک مسیره هیچ توجیهی برای گذر اتفاقی از مقابل درب یک دفتر باقی نمی‌گذارد.
به تعبیر ساده، اصلا گذر کسی به جایی غیر از مقصد نهایی‌اش نمی‌افتد!

یاد شوروی استالینی می‌افتم؛ بی‌هیچ سلام و نگاه اضافه‌ای. این است که رفقا! اگر حتی بیخ گوشم باستان‌شناسی هم می‌خوانید نمی‌شناسمتان چه برسد به مثلا فلسفه یا تاریخ.
در حالی که یک راهرو متقاطع با یک پاگرد همگانی، مثل آن‌ها که دانشکده‌ی فنی دارد، می‌توانست اولا منطق تردد در سطح دانشکده را عوض کند، ثانیا ضریب احتمال برخورد دو نفر آدمِ اتفاقی را به مراتب افزایش دهد.

فرق دانشکده‌ی حقوق با ادبیات چیست؟ قبل از فریب معماری ظاهرا مشابه‌شان اولا از خاطر نبرید که آن‌جا (دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی) دو رشته تدریس می‌شود و این‌جا (دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی) یک کرور رشته. ثانیا- بی این که منظور بدی داشته باشم- اهالی آن‌جا عموما صاحبان رتبه‌های بالاتر درسی، آدم‌های موفق‌تر اجتماعی و دارای روحیه‌ی بهتری هستند.
اما بگذریم؛ اصل قضیه جای دیگری است.
در همان کریدور ظاهرا شبیه به دانشکده‌ی ادبیات «بوفه» هست. در حالی که بوفه‌ی ادبیات در زیرزمین جای دارد. از آن مهم‌تر «کتابخانه» و «سالن مطالعه» هست که این‌ها در دانشکده‌ی ادبیات از هم جدا و یکی در طبقه‌ی دوم و یکی در طبقه‌ی سوم هستند. «سایت کامپیوتر» هست. این یکی در دانشکده‌ی ادبیات گاهی هست، گاهی نیست! در واقع دانشکده‌ی ادبیات هیچ توقف‌گاه جدی‌ای در طبقه‌ی همکف به غیر از دستشویی‌ها ندارد!
□ □ □
همه‌ی این‌ها که خواندید نه گله‌گذاری است، نه چاره‌جویی؛ تبیین موقعیت است. جواب آن سوال است که چرا هیچ‌کس به هیچ‌کس با صدای بلند سلام نمی‌کند یا چرا این آدم‌ها دو دقیقه کنار هم نمی‌نشینند، چرا نهادی پا نمی‌گیرد و آدم‌هایی جمع نمی‌شوند؟ چرا در دانشکده‌ای که دار و ندارش کلمه است، این قدر ساکتیم؟
پشت دانشکده‌ی ادبیات باغچه‌هایی است که همیشه دربسته‌اند و متاسفانه به زباله‌دان تبدیل شده‌اند. جلوی دانشکده فضای بازی است که پارکینگ اساتید شده است؛ البته این مشکل معماری نیست، ضعف مدیریت است. و در این مورد که ما اصلا پاتوق نداریم این ضعف مدیریت نه، که سیاست آن است.
من عمدا از همین کلمه‌ی پاتوق با همین بار عوامانه‌اش استفاده می‌کنم و نه کلمه‌ای دیگر، و اصرار دارم که تنها راه مبارزه با سکون و سکوت این فضا پاتوق راه انداختن است؛ تا پاتوقی نباشد، تصور عزم جمعی یا نهاد اصلاح‌گر تصوراتی عقیم‌اند.

                                                                                                          امید صادقی