دوست داشتنِ احساسِ دوست نداشتنیِ بلاتکلیفی



این حرف ها پاسخی ندارد


 

اگر یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر یا مترجمی فلان زبان خارجی یا جامعه شناسی و ... در برابر پرسش هایی از این دست قرار گیرد که رشته تحصیلی او چگونه رشته ای است و تاریخ چه، موضوع، کاربرد یا روش های آن چیست یا رشته تحصیلی اش چه چیز را به عنوان موضوع خود می شناسد و به آن می پردازد، انتظار می رود که دست کم پاسخی اجمالی در آستین داشته باشد، پاسخی که به احتمال فراوان بین او و دیگر دوستانش مشترک است و صد البته اگر یک دانشجوی، مثلاً، مهندسی اتومکانیک پس از شنیدن چنین سؤالاتی تازه به فکر فرو برود حق داریم با چشمانی بهت زده نگاهش کنیم. چنین سخنی تقریبا در مورد تمامی رشته های دانشگاهی صادق است، مگر یک استثنا: هیچ کدام از پرسش هایی که درباره رشته های علمی مطرح می شوند در داخل آن علوم پاسخی ندارند و برخی از آن ها بنا به ماهیت شان نمی توانند داشته باشند. پاسخ ها ماهیتی فلسفی دارند، هر چند دانشجوی فیزیک یا شیمی یا پزشکی اگر بخواهد این پرسش و پاسخ فلسفی را موشکافانه دنبال کند بسیار بعید است که در رشته خودش دانشجوی موفقی باشد و یا حتا به مدرک دانشگاهی اش برسد. فلسفه اما چاره ای ندارد جز آن که خود پاسخگوی همه سؤالات مربوط به خود باشد چرا که رشته ای و دانشی حقیقتاً فرافلسفی وجود ندارد. نظریاتی به نام نظریات فرافلسفی وجود دارند اما فرافلسفه خود بخشی از فلسفه است که همانند دیگر بخش ها هیچ پرونده ی مختومه ای ندارد. اگر به همه این ها اضافه کنیم این را که دانشجویان فلسفه طبیعتاً دیرتر قانع می شوند، چرا که باید هم همین گونه باشد، یکی از دشواری های، اگر نگوییم بزرگ ترین دشواریِ دانشجوی فلسفه بودن قد علم می کند.

ما انسان ها بنا بر طبع اولیه مشتاق آنیم که تکلیف مان مشخص باشد. اگر در رشته ای دانشگاهی تحصیل می کنیم مایلیم از ماهیت، کاربرد، هدف و مهم تر از همه(!) از آینده ی شغلی اش نوعی جمع بندی اطمینان برانگیز داشته باشیم. امکان چنین جمع بندی ای درمورد رشته های غیر از فلسفه به درجات گوناگون وجود دارد و یک وجه این امکان نیز به روحیه دانشجویان آن رشته ها برمی گردد، زیرا به نسبت فلسفه خوان ها احتمالاً زودتر قانع می شوند. اما تصور کنید که دانشجوی فلسفه کل معنادار بودن آن چه را که می کند به یقین در مورد مقولاتی چون ماهیت، هدف، پیش فرض ها و روش فلسفه موقوف و متوقف بداند، چیزی که ... .

فقط یک راه می ماند. دوست داشتن و مطلوب داشتن احساس دوست نداشتنی و نامطلوب بلاتکلیفی.

2ـ شاید هیچ جماعتی به اندازه ی اولیای امر سیاست و فرهنگ در جامعه ما اهل رودربایستی نباشند. از خیلی چیزها خوششان می آید اما انگار روی گفتن اش را ندارند. از خیلی چیزها هم بدشان می آید و باز روی گفتن اش را ندارند. فلسفه از آن چیزهایی است که به حکم تبار و طایفه ی فکری شان نمی توانند دوستش بدارند اما پرستیژ و جایگاه آن در فرهنگ انسانی به اضافه ی جنجال همیشگی ای که بر سر نامش وجود داشته آن را مناسب کار کسانی ساخته که تخصص شان سربریدن با پنبه است.

این چنین است که نظام آموزشی ما به مصلحت نمی بیند که دانش آموز دیپلمه ی علوم انسانی از پدیدآورندگان شرقی و غربی فرهنگ جهان جز نام سقراط، افلاطون و ارسطو، نام دیگری به گوشش خورده باشد. آری مگر مصلحت این نیست که اگر به نام ویتگنشتاین و فرگه و نیچه و هایدگر و کانت و هیوم وهگل و جیمز و... برخوردیم پیش خودمان بگوئیم ”آن چه اینان گفته اند، ابن سینا و ملا صدرا و علامه طباطبایی یا بهترش را گفته اند یا نادرستی اش را اثبات کرده اند“ و ”آن چه خوبان گفته اند ملا صدرا همه را یکجا گفته“؟  پس همان بهتر که هیوم را یک احمق تمام عیار جلوه دهیم و سپس علامه طباطبایی را به مصاف اش بفرستیم و صوابی هم ببریم و مگر نه این است که ”اگر سگ ببینیم فرار می کنیم“ پس مگر ناقص العقلیم وقت مان را با خواندن کانت هدر دهیم.

در دانشگاه ها هم وضع چندان بهتر نیست. آمیخته شدن به ایدیولوژی و بدتر از آن ملاحظات سیاسی خاص آفت دانش ورزی است و در این میان مصون داشتن فلسفه از آثار سوء آمیختگی به سیاست و ایدیولوژی امری بسیار ظریف تر و حیاتی تر است اما از قضا بوی سیاست زدگی و ایدیولوژی زدگی در گروه های فلسفه دانشگاه های این دیار بیش از گروه های دیگر به مشام می رسد تا آن جا که برخی فلسفه ورزان!؟ حضور و وجود دیگر فلسفه ورزان را غیرقابل تحمل یافتند و شد آن چه شد و امروز پرسشی درشت رو به روی بسیاری از کسانی است که نگاهی به ترکیب مدرسان فلسفه و به ویژه مدرسان فلسفه دانشگاه مادر می اندازند. این که مگر تعیین کننده صلاحیت افراد، شأن علمی آنان نیست؟ پس چگونه است که بسیاری از افرادِ اتفاقاً برجسته ی فلسفه ایران در هیچ کدام از دوره های این دانشگاه تدریس نمی کنند؟ و به جای آنان مهره های سیاسی یک جناح خاص به عنوان شغل چندم خود تدریس به دانشجویانی را عهده دار می شوند که بسیاری از آن ها به شوق فلسفه از خیر رشته های پرطرفدارتر و به لحاظ اقتصادی آینده دارتر گذشته اند. شاید پاسخ این باشد که از قضای روزگار همین افراد آن چنان تفوق علمی بر همتایان خود دارند که گروه فلسفه دانشگاه مادر را از بهره بردن از دانش دیگر فلسفه ورزان ایران و جهان بی نیاز می کند!

خداوند را شاکریم، چه اگر خیل عظیم دانش آموختگان و اساتید این مملکت هیچ هنری ندارند، در عوض ایران زمین را از نعمت وجود گروهی فوق نابغه بهره مند کرده که قادرند به جای همه ی آن دیگران وکالت مجلس و ریاست فرهنگستان و مدیریت دبیرستان و قضاوت و ریاست صدا و سیما و عضویت در شوراهای عالی و مجامع گوناگون و ... را همزمان برعهده بگیرند.

3. و سخن آخر بر سر نحوه نگرشی است که نسبت به فلسفه در کشور ما وجود دارد و نه تنها ”وجود دارد“ بلکه ”برتری جویی“ هم دارد و بسیار هم علاقه مند به این برتری جویی است.

در یکی از جلسات دفاعیه ی دکترا در دانشگاه خودمان که موضوع رساله به فلسفه ی زبان مربوط می شد یکی از اساتید عظیم الشأن و البته محبوب صدا و سیمای جمهوری اسلامی پس از یکی دو ساعت که به کمک تسبیحی که در دست داشت، جلسه را تحمل کرد، به ناگاه طاقتش از دست رفت و با فلسفه ندانستن فلسفه های مضاف و تشبیه آن ها به شعر سهراب سپهری (که خود جای چون و چرای بسیار دارد) و حکم به این که این گونه فلسفه ها هم چون علم اصول ”باید کشکِ شون رو بسابند“ جلسه را ترک کرد و در حال ترک جلسه به درخواست یکی از اساتید مبنی بر این که حداقل پاسخ سخنان خودش را نیز بشنود، این گونه پاسخ داد که ”این حرف ها پاسخی ندارد!“ .  و البته در مملکت ما کم نیستند سخنانی که پاسخی ندارند و به همین دلیل قاطع(!) هر گونه مجال از پاسخ دهندگان گرفته می شود.

تمایل شگفت انگیزی وجود دارد که بگوییم نه تنها رسول ما ختم رسل است بلکه به همان نحو فیلسوفان ما هم خاتم فیلسوفانند و بنابراین آن چه پس از آن ها گفته شده قاعده نمی تواند در دایره فلسفه قرار گیرد و بدین راه  فلسفه نام اختصاصی برخی مباحث مابعد الطبیعی می شود و نتیجه آن که نه در دوران دبیرستان، که علی القاعده می بایست در آن معرفی اجمالی صادقانه ای از حوزه علوم مختلف ارایه شود، نه در لیست دروس دانشگاهی اثری و نامی از فلسفه هنر، فلسفه ادبیات، فلسفه ذهن، فلسفه فعل، فلسفه اقتصاد، فلسفه آموزش و پرورش، فلسفه زبان و نیز بسیاری از معرفت های درجه دوم دیده نمی شود.

بزرگترین پیامد منفی نگرش ذکر شده این است فلسفه در سطح امور کاملاً انتزاعی که اصل حیثیتشان محل مناقشه است باقی می ماند و پیوند خود را با امور ملموس تر انسانی به طور کامل از دست می دهد. گرچه انتزاع با هرگونه اندیشیدن پیوندی ناگسستنی دارد و شاید به هیچ میزانی از انتزاع نتوان خرده گرفت اما به یک چیز می توان: این که فلسفه با خاستگاه اصلی خود وداع دایمی کند و به طور کامل به یک لفاظی فضل فروشانه و خالی از معنی و محتوا بدل شود، تیول کسانی گردد که برای فلسفه مآلاً کارکردی جز فرونشاندن عطش ابراز وجود خود نمی شناسند.  در این جا ابراز وجود را به معنای منفی به کار نمی برم چرا که میل به ابراز وجود به طور طبیعی در همه انسان ها هست و به صورت ایجابی یا سلبی در زندگی آن ها نقش بازی می کند. محل اعتراض آن جاست که کارکرد یا کارکردهای روانی خاص زمام  فلسفه را در دست بگیرند و در نتیجه ی آن بحث هایی به ظاهر مهم و فاضلانه اما در واقع بی معنی خود را کل فلسفه بدانند و بدتر از آن این که جا را برای همه بحث های دیگر تنگ کنند و در آن ها به چشم تمسخر و تحقیر بنگرند.
 

    اما آن چه درمورد کارکردهای روانی وسنخ روانی بخش قابل توجهی از روی آورندگان به فلسفه گفته شد شاید تنها نمایان گربخشی از علل مهجور ماندن بخش های غیر مابعدالطبیعی فلسفه باشد؛ علت دیگر سنت حسنهی(!) محقق کشی و مقلدپروری است که شکراً لله تاریخ این مرز و بوم هنوز رهایی از آنرا تجربه نکرده است.           

 

بحث در باب جوهر و عرض و وجود رابطی و ناعتی و نفسی و... تا به ابد هم که ادامه پیدا کند و گروهی را به خود سرگرم سازد خاطر هیچ مرجع یا صاحب قدرتی را آشفته نمی سازد و چه بسا دست عنایتی نیز بر سر خود ببیند. غیرِ اهل فلسفه هم بالاخره با تمسخر یا تحسین ندانسته از کنار آن عبور می کنند. مشکل آن جاست که نعوذ بالله این ذنب لایغفر در بلاد مسلمین شایع شود و این تصور غالب آید که در باب اخلاق و سیاست و دین و اقتصاد و حقوق و... نیز می توان اندیشید و بدتر از آن این که می توان به نتایجی رسید غیر از آن چه مرجعیت فکری (از کنار مضحک بودن این مضاف و مضاف الیه ساده به راحتی نگذرید) می گوید. سِرّش آن است که اقتدار بیش از انتزاعیات نیاز به مرجعیت در امور ملموس دارد و در همین زمینه است که، باز هم بنا برمصلحت، باید همه چیز به صورت مشخص و روشن و قطعی در نزد گروه مرجعی کوچک فرض شود و جستن آن از طریق هر گونه فرایند غیر تقلیدی و من جمله جست و جوی آن در فلسفه گناهی نابخشودنی محسوب می گردد.       
 

قیل و قال، نشریه ی گروه فلسفه دانشگاه تهران، شماره ۱، دوشنبه ۱۸ آبان ۸۳