تصمیم گرفتهام خودم را بکشم. فقط همین. هیچ فکر دیگری در سرم نیست. همیشه عادت دارم به این فکر کنم که اکنون دارم به چه فکر میکنم؟ بعضی موقعها واقعا قاطی میکنم. حتی بعضی وقتها سعی میکنم وقتی توی رختخواب دراز کشیدهام و فکر میکنم، یک دفعه مسیر فکرم را برگردم و نقطهی آغازش را پیدا کنم. خیلی لذت دارد. اکثرا اول و آخر فکرهام هیچ ربطی به هم ندارند. حالا توی این لحظهی حساس باز این بازی فکرها سراغم آمده. قبلا فکر میکردم توی چنین لحظههایی وقتی آدم چاقو را توی دستش جا به جا میکند دیگر متوجه رنگ دستهی چاقو یا مثلا آرم شرکت تولیدکنندهاش نیست. اما الآن خیلی راحت به آرم soligen چاقو خیره شدهام.
اصلا چه اهمیتی دارد. یک خودکشی ساده. مردی در حوالی نازیآباد با بریدن رگ دستهایش خودش را به قتل رساند. مامورین نیروی انتظامی جسد او را در حالی که چندین روز از خودکشی او میگذشت در اتاقش پیدا کردهاند. افسر مربوطه پیدا نشدن هیچ مورد مشکوک را نشانهی بسته شدن پرونده دانست. فقط همین. شاید درستش همین باشد. کسی که دلیل خاصی برای خودکشی ندارد بیشتر از این هم خطهای روزنامه را به خود اختصاص نخواهد داد. خطهای روزنامه باارزشند. میتوانند به جای خبر یک خودکشی عادی، خبر یک کنوانسیون صلح یا مثلا مقالهای در مورد مکتب ادبی آکمهایسم را در خود جای دهند. هَـ هَـ هَـ. چه مطالب مهمی! با اینها میشود یک عمر نان خورد. مثلا یک ساعت و نیم دربارهی اسطورههای یونانی و یا شیر مرغ حرف زد و چهل پنجاه هزار تومان پول به جیب زد. بعد از جلسه توی راه برگشت یکی از این خانومای ترگل مرگل را جدا کرد و هرچی پول توی جیب است برایش خرج کرد. اصلا چی شد که به این جا رسیدم. مگر قرار نبود به خودکشی فکر کنم. لبهی تیز چاقو را روی پوست دستم میکشم. خنکی تیغهی فلزی اعصابم را تحریک میکند. راستش اگر هیچ دلیلی برای خودکشی ندارم هنوز یک چیزش برایم لذتبخش است. آن هم همین که سرمای تیغهی چاقو برایت بیتأثیر میشود. وقتی روی صندلی چرمی اتوبوس نشستهای پشتت عرق نمیکند و یا غیرممکن است خیابانهای شهر برای قدم زدن و تماشا کردن خستهکننده باشند. اَه خدای من! این چه فکرهایی است که به سراغ من آمده. یکی نیست بگوید احمق جان، مگر تو بعد از مرگت میخواهی باشی که توی خیابان قدم بزنی و یا توی اتوبوس بنشینی. خسته شدم. از این حماقت خودم خسته شدم. یک لحظه نمیتوانم ذهنم را متمرکز کنم. هی فکر پشت فکر. کاش میشد عین لک لک گام خودت را معلق کنی و بعد یک قدم بگذاریش جلو، به سرزمین بیمنطقی، بیزبانی.
شاید مرگ بتواند چنین گامی را برای من بردارد. قطرهی آخر میافتد و گام گذاشته میشود. عین نمای آخر فیلمی که fide out میشود. من هم برای همین است که اینجام. هنوز چاقو توی دستم است. فیلم من موسیقی پایانی ندارد. یک صحنهی تمام قرمز و بعد پایان. بدون این که اسم کارگردان یا بازیگرها را روی صحنه بیاوری. از این جور فیلمها خوشم میآید. یک فیلم توی جشنواره دیدم به نام «شما میبینید یک فیلم». همین طوری بود. آه خدایا چرا دست از فکرهای چرند و صد تا یه غاز بر نمیدارم. باید کار را تمام کنم. چاقو را محکم توی دستم میگیرم. آن را روی مچ دستم فشار میدهم. با یک حرکت تند چاقو را به حرکت در میآورم. خون گرم، دستهایم را قرمز میکنـد. چاقو را به دست دیگرم میدهـم و رگ دوم را هم میزنم. خون با فشـار بیرون میزند. جلوی لباسم کامـلا خـونی شده. حالا شاید شش یا هفت دقیقه تا مرگ کامل طول بکشد. با نرسیدن خون به سلولهای مغز مرگ آنها فرا خواهد رسید و قبل از آن، سرگیجه، تار شدن دید و سنگین شدن پاها. مرگ، مرگ آرام لذتبخش. خون همه جا را گرفته. جریان خون لحظه به لحظه کمتر میشود. سرم سنگین شده ولی نمیدانم چرا تغییری در ارادهام یا حافظهام پیدا نمیشود.
خون بین انگشتهایم لخته شده. مایع لزج خون، پوست دستهام را لیز کرده. احساس میکنم انگشتهای دستانم سرد شدهاند. برای اطلاع از شرایط کار سعی میکنم شست پای راستم را تکان دهم. نتیجه مثبت است. انگشت تکان نمیخورد. خوشحال هستم. به این فکر میکنم که در این لحظه خوشحالی چیز جالبی است. داستان خوبی میشود ازش در آورد. دیگر وقتش رسیده است. قلبم تقریبا ایستاده. هیچ جای بدنم را نمیتوانم تکان بدهم. اما چرا، فکرم هنوز کار میکند. شاید به خاطر این باشد که هنوز چند سلولی توی مغزم زنده هستند. ریههایم بالا و پایین نمیروند. از نظر زیستی من الآن دیگر زنده نیستم. یادم میآید توی آزمایشگاه دبیرستان، وقتی قلب قورباغه را با بچهها کندیم، دو سه بار دست و پاهایش را تکان داد و مرد. من هم بدنم لرزید و بعد آرام شد. چشمهایم دیگر جایی را نمیبینند. ولی خدایا چرا نیست نمیشوم. حتی احساس روح بودن یا منتقل شدن به جهان دیگر هم آن طور که مذاهب میگویند ندارم. یادم میافتد دلم میخواست قبل از خودکشی یک بار دیگر موسیقی فیلم آبی را گوش کنم، اما یادم رفت. از این موضوع خندهام میگیرد، هرچند لبانم تکان نمیخورند.
حمید کوذری