خاکی که در گودال ریخته میشود عاقبت بوی خون خواهد گرفت.
کلبه در آرامش همیشگیِ ریختن خاک در گودال فرو رفته است و زن پشت پنجره در تاریکی به مردی که انگار چیزی را در خاک پنهان میکند خیره مانده. مرد، هراز گاهی، نیم نگاهی به زن میاندازد و انگار او را ندیده کارش را پی میگیرد. کارش که تمام میشود لباسهایش را کمی مرتب میکند و سعی میکند گرد و خاکِشان را بگیرد و آرام به سوی کلبه روانه میشود. کلبه از سکوت و سرما انباشته شده. مرد آتش شومینه و چراغ گردسوزِ میانِ کلبه را روشن میکند.
زن فراموش کرده که باز هم ساعتی قبل مسافری از آن حوالی میگذشته و راهش را گم کرده بوده.
زن فراموش کرده که باز هم چاقویی در دست، نیمهشب گمشدهای را که به کلبهی میانِ جنگل آنها پناه آورده بود تکه تکه کرده است.
مرد نگاهی به زن میاندازد. زن لبخندی گوشهی لب دارد.
محمد نجفی