زمان در حال احتضارست
به هوش باش
تا وسوسه ی ماندن
فریبت ندهد
به یاد آر
که چه بی گناه
روحت مرد
و تو غریبانه
به کام فروبسته ی شب
چشم دوخته ای
دیده از افق بگیر
که خورشید
خاطره ای ست سوزان
در فصل کودکی.■
■ ■ ■
خدایم نفرینم می کند
و من او را از آن بیش می آزارم
که در سرش
هوای بخشایشی بماند
نومیدوار
به صلیبش می کشم
و او هنوز تقلای ماندن می کند
و مسیح
شرمسار
می گرید.■
■ ■ ■