شهر فرشتگان،‌ همان شهر انسان‌هاست


«شهر فرشتگان» شاید یک شاهکار نباشد اما حرف‌هایی هم برای گفتن می‌تواند داشته باشد. فرشتگانی ـ که گویا همگی خصلت‌های مردانه دارند و در واقع مردانی هستند که با تفاوت‌هایی کم و بیش ناچیز و پنهان از چشم آدم‌ها،‌ فرشته بودنشان را با آن لباس‌های سیاه بلند که بیشتر به مبارزان ماتریکس می‌ماند با خود در یکی از آن ابر شهرهای پر از خیابان و آدم اواخر قرن بیستم به این سو و آن سو می‌کشند ـ‌ در هر طلوع و غروب در ساحل گرد هم می‌آیند و چیزی شبیه موسیقی را می‌شنوند. به سراغ آدم‌های در حال مرگ می‌روند تا آن‌ها را با خود به جایی ببرند که معلوم نیست کجاست. در سرقتی،‌ جوان سارق و عصبی را با نیرویی پنهان آرام می‌کنند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود؛ جوان به خواسته‌ی خود می‌رسد و گروگان‌ها و صاحب فروشگاه جان سالم به در می‌برند. این فرشتگان به گفته‌ی «ست»،‌ - یکی از این فرشته‌ها با بازی نیکولاس کیج که دست‌کم ست فرشته را برای مخاطبش تا حدودی باورپذیر کرده است ـ پیغام- برند،‌ پیغامبر خداوند. بیشتر وقتشان را در کتابخانه‌ای سپری می‌کنند و هراز گاهی روی پشت‌بام‌ها،‌ دکل‌ها یا تابلوهای راهنمای روی اتوبان‌ها راه می‌روند، می‌نشینند، گپ می‌زنند و از لمس کردن، چشیدن و بوییدن عاجزند. به سرعت فکر کردن جابه‌جا می‌شوند و همه جا هستند و هیچ‌جا نیستند. توان خواندن افکار را هم دارند.
داستان از این قرار است که «ست» برای بردن مردی که پس از عمل جراحی قلب خواهد مرد به بیمارستان می‌رود و با پزشک جراح مرد که از قضا زنی زیبا با چشم‌های آبی و باب میل آقایان است مواجه می‌شود. کم‌کم دلبسته‌ی دختر/مگی می‌شود و در این میان با یکی از بیمارهای وی که او نیز زمانی فرشته بوده و سی‌ سال پیش به دنیای آدمیان هبوط کرده است آشنا می‌شود. ست به مرور آن‌قدر به مگی دل می‌بندد که سرانجام خود را از دنیای فرشته‌ها به پایین،‌ به سوی انسان‌ها پرتاب می‌کند تا نه فقط در ظاهر که به واقع آدمی/مردی تمام عیار باشد. آن‌گاه با شعف ناشی از داشتن خون و گوشت و زخمی که برداشته و احساس درد، به سراغ مگی می‌رود تا با وی زندگی زمینی/انسانی را تجربه کند. اما همه چیز آن‌گونه که او انتظار دارد پیش نمی‌رود. مگی در تصادفی کشته می‌شود و ست تنها می‌ماند؛ اما هنوز هم یک‌ بار احساس کردن،‌ یک بار لمس کردن مگی و … آن‌قدر برایش ارزش دارد که دنیای فرشتگان را رها و در دنیای آدم‌های زمینی سرکند. ست در آخر خود را به امواج دریا می‌سپارد اما نه به قصد مرگ، که با نشاطی ناشی از فهمیدن آب، با آن خنده‌های توأمان شادمانه‌ی دوست سیاه فرشته‌اش.
پیش از «شهر فرشتگان» سه‌گانه‌ی سکوت بره‌ها،‌ هانیبال و اژدهای سرخ را دیده بودم که در هرسه، عشق آن اکسیری است که می‌تواند موجودی را که تمامی خباثت‌ها را در خود گرد آورده است دگرگون کند. اگر در این سه فیلم، عشق می‌تواند نوشداروی قاتل روانی باشد، در «شهر فرشتگان»، فرشته‌ای عاشق می‌شود؛‌ از فرشته بودنش درمی‌گذرد، به میان آدمیان هبوط می‌کند و جاودانگی را وا می‌نهد تا مگر تجربه‌ی انسان بودن را بیازماید.
«شهر فرشتگان» ستایشگر عشق است و زندگی، اما نه عشق‌های «آسمانی» (!) و زیستی از آن دست که تنها در داستان‌ها شنیده‌ و خوانده‌ایم. «شهر…» دست‌کم یک حرف برای گفتن دارد که آدمیان معمولا فراموشش می‌کنند: هرچه هست همین‌جاست،‌ روی زمین، میان آدمیان؛ و این زندگی،‌ زندگی ماست؛ خوردن، خوابیدن، خشم و شهوت، عاشق شدن و … مردن.

                                                                                                          محمد نجفی