دیوار




۱.حدیث کهنه ی انکار و طرد دست کم در جامعه ی معاصر ایران همواره حضوری تأمل برانگیز و چشم گیر داشته که این امر پس از ورود مظاهر دنیای جدید به جهان زیست ایرانیان با آن مناسبات سنتی و گذشته نگر، خودنمایی بیشتر از پیشی یافته است.
گویا از همان روزها که چیزی شبیه روزنامه پایش به خاک ایران باز شد تا این روزها که همه جا سخن از ماهواره و اینترنت به میان آمده است همه ی چیزها در قالب طرحی کلی به وقوع پیوسته و در این میان، تنها آدم هایی بودند که آمده اند و رفته اند و هریک جای خویش را به دیگری واگذاشته اند و هرآنچه در طول این سالیان اتفاق افتاده هریک رونوشتی از جریانات پیشتر از خود بوده که فقط رنگ و لعابی عوض کرده است و گروهی به طرزی ناشیانه
کوشیده اند که آب و تابی امروزین به آن بدهند.
۲. و باز هم همان حدیث کهنه ی انکار و طرد که باززایی شده است. اگر روزگاری مطبوعه هایی در این حوالی رخ نمودند و صاحبان قدرت و شوکت اگر نتوانستند آنها را مجیزگوی خویش کنند، درشان را تخته کردند و مشفقانه آنان لب دوختند، امروز هم بعضی بر این گمانند که می شود با شیوه هایی پالوده تر و امروزین تر در همان راه پیشینیانشان گام نهند و با امواج مزاحم یا فیلتر کردنهای عجیب و غریب عرصه را جولانگاه مطلق خویش کنند و این چنین شعور مخاطبان را دست کم و حتی نادیده بگیرند.
۳. روزگاری چینیان دیواری ساختند برای محافظت خود در مقابل مهاجمانشان؛ بگذریم که این هم بیشتر از هر چیز خواسته ی حاکمان شان بود و مصیبت و سختی کارها بر دوش رعایا افتاده بود. آن روزها شاید این دیوار به کار آمده باشد اما این روزها… خودتان بروید حال و روز چین را ببینید.
۴. عاقبت این انکارها و طرد کردن ها، این تلاش های بی حاصل برای کشیدن دیوار در این حوالی که «پیش از ورود اجازه بگیرید»، این خواست یکه تازی در عرصه ای فراخ و بی هم آورد، چیست جز چشم بستن بر جهانی که در آن سر می کنیم با این استدلال که «من چیزی
نمی بینم پس چیزی وجود ندارد!».
۵. اگر هریک از مردمان این جامعه را هم در چاردیواری ستبری محبوس کنیم بالاخره روزی آن دیوارها هم کارکرد خود را از دست خواهند داد، و آن روز چه کسی به این پرسش ناگزیر پاسخ خواهد داد که: «قرار بود دیوار از ما در برابر چه کسی محافظت کند؟». (۱)

۱ . مجموعه ی «داستانهای پس از مرگ» - داستان «دیوار چین» - فرانتس کافکا - مترجم علی اصغر حداد – انتشارات تجربه

محمد نجفی

... ، روی همین دیوار یادگاری بنویسیم
«از معماری دانشکده‌ی ادبیات»



اگر با من موافقید که این دانشکده شباهت به گورستان می‌برد از قحطِ شورِ زندگی، لابد در تحلیل علل آن، سیاست‌گذاری مدیریت علوم انسانی کشور و مختصات روانی دانشجویان این رشته را برمی‌شمرید.
شاید تلاش هم کرده باشید که در همین فرصتِ کوتاهِ اهلیت در دانشکده چیزی را عوض کنید یا معادله‌ای را به هم بزنید.
احتیاجی به اعتراف نیست. وضع دانشکده گواهی می‌دهد که هیچ چیز عوض نشده.
به دلایلی اصلا راجع به تغییر از بالا بحث نکنیم. بگذارید سوال را این‌طور بپرسم: …چرا هیچ چیز بین بچه‌ها تغییر نمی ‌کند؟ چرا روابط دیگری شکل نمی‌گیرد؟ چرا ما با هم آشنا نمی‌شویم؟
من مصرانه بر اینم که آشنایی همه‌ی بچه‌ها با هم تنها عاملی است که می‌تواند فضای یک زندگی سالم در دانشکده را ایجاد کند.
حالا چرا هیچ چیز عوض نمی‌شود؟ سال اولی‌ها لابد خواهند گفت: «به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اید.» من هم که سال اولی بودم همین را می‌گفتم.
امسال هم که قضیه را از نصف گذرانده‌ام، یک نفر سال اولی آمد و همین را به من گفت. این محمد نجفی که از من خواست همین‌ها را برای پاد بنویسم از خوبی‌های کوچک گفت و از تغییرات جزئی که شاید دانشکده را بهتر کند. مثل این که تابلو بیاویزیم و سطل آشغال بگذاریم و …!
نه این که به خوبی‌های کوچک و مهربانی‌های ساده بی‌اعتقاد باشم. این نیست. اصلا به همه گفته‌ام، آرزویم این است که یک روز همه با صدای بلند به هم سلام کنیم. اما گفتم نمی‌شود، گفتم راهش این نیست و تا وقتی که روابط بین بچه‌ها، منظورم روابط بین خود بچه‌هاست، تا وقتی تغییر نکند هیچ تغییر کوچک و بزرگی در محیط اثر ندارد.
به دلایلی معتقدم که اصلا نباید به تغییر از بالادست (ریاست و معاونت و امثالهم) دل بست. مسأله‌ی من تغییراتی است که باید در بستر دانشکده، یعنی بین دانشجویان اتفاق بیفتد. سوال به همین سادگی است: «چرا هیچ‌کس به هیچ‌کس با صدای بلند سلام نمی‌کند؟»
اگر بگویم چون صدای بلند در صحن سنگی اکو می‌شود، خیال می‌کنید شوخی دارم؟ خوب، سوال بعدی: چرا این آدم‌ها دو دقیقه کنار هم نمی‌نشینند؟ جواب این هم همان‌قدر احمقانه است، چون اصلا صندلی‌ای برای نشستن در کار نیست.
مطلب از این قرار است که اگرچه رفتار اجتماعی از خصوصیات جمعی ناشی می‌شود اما کیفیت محیط به عنوان زمینه‌ی بروز رفتار، مستقیما در تعدیل یا تشدید آن اثر می‌کند.
آن‌چه می‌خوانید ملاحظاتی معطوف به معماری دانشکده‌ی ادبیات است.
□ □ □
«میشل فوکو» از قول «جرمی بنتام» در توضیح تأثیر معماری محیط بر شیوه‌ی مراقبت، الگوی «زندان همه سونگر» را شاهد می‌آورد. زندانی دایره‌وار که در آن همه‌ی سلول‌ها رو در روی هم، و همه‌ی زندانیان چشم در چشم هم‌اند. در چنین زندانی، هم‌بندان هر فرد، دژخیمان اویند؛ و همگان مراقبان هم، در دانشکده‌های “ادبیات و علوم انسانی” و “حقوق و علوم سیاسی” شکلی از قرینه سازی اعمال شده که (در طبقه‌ی همکف) هر کودکی می‌تواند در یک نگاه، مرکز ثقل ساختمان را بیابد و هر فرد می‌تواند از نقطه‌ی استقرار خود بر همه‌جا مشرف باشد.
البته هدف از رعایت این الگو ایجاد ثبات و استحکام بصری ساختمانی با شأن آکادمیک است. اما این شأن در زمان ما به قیمت سکون و جمود دانشکده تمام شده است. برای روشن‌تر شدن امر، وضعیت نقیضش را مثال می‌زنم.
ساختمان دانشکده‌ی هنرهای زیبا، ابتدا فقط محیط کوچک ساختمان مرکزی آن بود. الحاق گروه‌های مجسمه‌سازی، تئاتر، موسیقی و… گسترش تدریجی آن را با ضمیمه شدن ساختمان‌های این دپارتمان‌ها باعث شد. دانشکده‌ی هنرهای زیبا دچار رشد غیرمترکز شد و این به معنی اسقرار دانشجویان در فضاهای مستقل از هم بود. این دانشکده به قیمت از دست دادن شکل متقارن خود، از سویی پویایی و تحرک داخلی و از سویی امکان ایجاد پاتوق‌های متعدد را به دست آورده است.
در دانشکده‌ی ادبیات هیچ دو مسیری نیست که از نقطه‌ای واحد بگذرد. استقرار دفاتر دپارتمان‌ها در انتهای راهروهای تک مسیره هیچ توجیهی برای گذر اتفاقی از مقابل درب یک دفتر باقی نمی‌گذارد.
به تعبیر ساده، اصلا گذر کسی به جایی غیر از مقصد نهایی‌اش نمی‌افتد!

یاد شوروی استالینی می‌افتم؛ بی‌هیچ سلام و نگاه اضافه‌ای. این است که رفقا! اگر حتی بیخ گوشم باستان‌شناسی هم می‌خوانید نمی‌شناسمتان چه برسد به مثلا فلسفه یا تاریخ.
در حالی که یک راهرو متقاطع با یک پاگرد همگانی، مثل آن‌ها که دانشکده‌ی فنی دارد، می‌توانست اولا منطق تردد در سطح دانشکده را عوض کند، ثانیا ضریب احتمال برخورد دو نفر آدمِ اتفاقی را به مراتب افزایش دهد.

فرق دانشکده‌ی حقوق با ادبیات چیست؟ قبل از فریب معماری ظاهرا مشابه‌شان اولا از خاطر نبرید که آن‌جا (دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی) دو رشته تدریس می‌شود و این‌جا (دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی) یک کرور رشته. ثانیا- بی این که منظور بدی داشته باشم- اهالی آن‌جا عموما صاحبان رتبه‌های بالاتر درسی، آدم‌های موفق‌تر اجتماعی و دارای روحیه‌ی بهتری هستند.
اما بگذریم؛ اصل قضیه جای دیگری است.
در همان کریدور ظاهرا شبیه به دانشکده‌ی ادبیات «بوفه» هست. در حالی که بوفه‌ی ادبیات در زیرزمین جای دارد. از آن مهم‌تر «کتابخانه» و «سالن مطالعه» هست که این‌ها در دانشکده‌ی ادبیات از هم جدا و یکی در طبقه‌ی دوم و یکی در طبقه‌ی سوم هستند. «سایت کامپیوتر» هست. این یکی در دانشکده‌ی ادبیات گاهی هست، گاهی نیست! در واقع دانشکده‌ی ادبیات هیچ توقف‌گاه جدی‌ای در طبقه‌ی همکف به غیر از دستشویی‌ها ندارد!
□ □ □
همه‌ی این‌ها که خواندید نه گله‌گذاری است، نه چاره‌جویی؛ تبیین موقعیت است. جواب آن سوال است که چرا هیچ‌کس به هیچ‌کس با صدای بلند سلام نمی‌کند یا چرا این آدم‌ها دو دقیقه کنار هم نمی‌نشینند، چرا نهادی پا نمی‌گیرد و آدم‌هایی جمع نمی‌شوند؟ چرا در دانشکده‌ای که دار و ندارش کلمه است، این قدر ساکتیم؟
پشت دانشکده‌ی ادبیات باغچه‌هایی است که همیشه دربسته‌اند و متاسفانه به زباله‌دان تبدیل شده‌اند. جلوی دانشکده فضای بازی است که پارکینگ اساتید شده است؛ البته این مشکل معماری نیست، ضعف مدیریت است. و در این مورد که ما اصلا پاتوق نداریم این ضعف مدیریت نه، که سیاست آن است.
من عمدا از همین کلمه‌ی پاتوق با همین بار عوامانه‌اش استفاده می‌کنم و نه کلمه‌ای دیگر، و اصرار دارم که تنها راه مبارزه با سکون و سکوت این فضا پاتوق راه انداختن است؛ تا پاتوقی نباشد، تصور عزم جمعی یا نهاد اصلاح‌گر تصوراتی عقیم‌اند.

                                                                                                          امید صادقی

نظریه‌ی توصیفات


ما با مفهوم «اسم خاص» آشنا هستیم: ابوعلی‌سینا، سقراط، فردوسی. اما عبارت‌هایی نیز هستند که درحکم اسم خاص‌اند، و هدف از بیان آن‌ها هم اشاره به شیءای یگانه و یکتاست. مثل:
(۱) اولین شهید تاریخ فلسفه
(۲) سراینده‌ی شاهنامه
(۳) چهارمین فرزند تو
به عبارات بالا، «وصف‌های خاص» می‌گوییم، چون هر کدام از آن‌ها، وصفی از شیء یا موصوفی منحصربه‌فرداند. حال آن که جمله‌ای مثل «ساکنان تهران افسرده‌اند»، وصفی عام است که مصداق واحدی ندارد. برای برتراند راسل (Bertrand Russell) مهم بود که فکر فلسفی را در مورد معناشناسی چنین عبارت‌هایی (یعنی وصف‌های خاص) از ابهام رها کند. جمله‌ی زیر را در نظر بگیرید:
(۱) نادرشاه به هند لشکر کشید.
از نظر گوتلوب فرگه (Frege) -استاد و فیلسوف مورد احترام راسل‌- جمله‌ی (۱)، بخشی دارد به نام «نادرشاه»، وهمین بخش به چیزی یا کسی ارجاع می‌دهد (refer). بنابراین بخش اسمی جمله‌ی (۱)، ارجاعی (referential) است. حال آن که بخش اسمی جمله‌ی
(۲) همه‌ی ایرانیان نادرشاه را به یاد دارند.
ارجاعی نیست، بلکه مسور (دارای سور) است. بنابراین وصف‌های خاص، خاصیت‌های ارجاعی دارند. این اعتقاد فرگه بود.
ولی راسل می‌گفت با جملاتی که شامل وصف‌های خاص‌اند، باید به شکل مسور برخورد کرد، و معتقد بود که برخی از معضلات فلسفی، به خاطر همین غفلت به وجود آمده‌اند. حالا اجازه بدهید مسئله را بازتر کنیم تا شگردهای منطقی راسل را بهتر ببینیم:

جان کلام راسل این بود که: وصف‌های خاص در حکم اسم‌های خاص نیستند. اما چه چیزی ذهن راسل را مشغول کرده بود تا بالاخره برای خلاص شدن از آن، به این حکم قائل شد؟ موضوع برمی‌گردد به سال‌هایی که راسل عمیقاً زیر نفوذ ماینونگ‌(Meinong-1853-1920 ) –فیلسوف اتریشی- بود. راسل در آن سال‌ها می‌گفت که مهم‌ترین ویژگی هر مفهوم (concept) و هر حکم، عینی بودن آن است. مفهوم، واقعیتی ذهنی نیست. او معتقد بود که برای حفظ کردن عینیت مفهوم، اعتقاد به جهان مثال‌های افلاطونی و خدایان هومری ضروری است. راسل در ۱۹۰۳نوشت:
«اعداد، خدایان هومری، نسبت‌ها، خیمایراها (حیوانی اساطیری با سر شیر و تن بز و دم مار)، و فضای چهار بعدی، همگی وجود دارند؛ چون اگر آن‌ها به طریقی وجود نمی‌داشتند، ما نمی‌توانستیم هیچ گزاره‌ای درباره‌ی آ‌ن‌ها بسازیم. بنابراین، «وجود» خصیصه‌ای است کلی برای همه چیز و نام بردن از (اشاره به) هر چیز، یعنی نشان دادن این که آن چیز وجود دارد.»
اما عقل سلیم، که همواره مایه‌ی مباهات راسل بود، به آسانی با این نتیجه که جهان مثال‌های افلاطونی و خیمایراها و… وجود دارند، کنار نیامد. ولی خود او -چنان که دیدیم- تصریح کرده بود که نام بردن از هر چیز یعنی نشان دادن آن چیز. از این جا بود که راسل به دنبال راهی گشت تا از شر این نتیجه خلاص شود.
او به این نتیجه رسید که مواردی هست که ما فقط ظاهراً از چیزها نام می‌بریم، بی آن‌ که واقعاً چنین کنیم. این، طرح کلی همان نظریه‌ای است که راسل نخست آن را در مقاله‌ی تاریخی و دوران‌ساز «دلالت مطابقه» (۱۹۰۵) (On Denoting) بسط داد. او در همین مقاله اهمیت معناشناسی وصف‌های خاص را مطرح می‌کند؛ باز هم جمله زیر را که از مشهورترین مثال‌های کتاب‌های منطق است در نظر بگیرید:
(۳) پادشاه کنونی فرانسه کچل است. (The present king of France is bald)
(و فرض کنید این جمله را زمانی اظهار می‌کنیم که فرانسه هیچ پادشاهی ندارد.)
راسل در این جا جمله‌ی (۳) را به شکل سه جمله‌ی زیر تحلیل می کند:
(۳-الف) این که فردی پادشاه کنونی فرانسه است. (= حداقل یک نفر پادشاه کنونی فرانسه است.)
(۳-ب) این که این فرد یکتا و یگانه است. (=حداکثر یک نفر پادشاه کنونی فرانسه است.)
(۳-ج) این که این فرد کچل است.
این جور ترجمه دست و پا گیر است ولی این امکان را به ما می‌دهد تا همه‌ی گزاره‌هایی را که در آن‌ها عبارات دال بر اشیاء خاص وجود دارد، به صورت‌هایی تحلیل کنیم که در آن‌ها دیگر چنین عباراتی دیده نشوند. این نکته بسیار مهم است چون به ما اجازه می‌دهد تا از شر نتیجه‌ی ماینونگ- دایر بر این که پادشاه کنونی فرانسه باید به دلیل عبارت «پادشاه کنونی فرانسه» که به او ارجاع می‌دهد، به طریقی وجود داشته باشد- خلاص شویم. دیدیم وقتی راسل جمله‌ی (۳) را که شامل عبارت «پادشاه کنونی فرانسه» بود تحلیل کرد به سه جمله رسید که اثری از وصف‌های خاص در آن‌ها دیده نمی‌شد، و بنابراین لزومی هم ندارد که موجودیت‌هایی نامعلوم و عجیب و غریب فرض کنیم تا مصداق آن وصف‌های خاص شوند. مثال دیگری می‌آوریم:
(۴) نویسنده‌ی گلستان شیرازی است.
بنا به تحلیل راسل این جمله‌، ساخت منطقی زیر را دارد:
(۴) کسی هست که نویسنده‌ی گلستان است، این کس یکتا و یگانه است و این کس شیرازی است.
باز می‌بینیم که این جمله، حملی (موضوعی-محمولی ) و ارجاعی نیست، بلکه جمله‌ای است وجودی شامل سورهای وجودی و عمومی.


راسل معتقد بود با طرح این نظریه، توانست به بسیاری از معماهای سنتی منطق و فلسفه پاسخ صحیحی بدهد. مثلاً چطور می‌شود تعیین کرد که جمله‌ای مثل (۳) صادق است یا کاذب؟‌ «مشکل در این بود که منطق‌دانان سنتی می‌گفتند چون جمله‌هایی از این دست «موجبه» هستند (یعنی در هر یک صفتی به شی‌ءای به نحوی ایجابی نسبت داده شده است)، پس اسناد صدق و کذب به جمله‌ای مثل (۳) هنگامی می‌تواند معنایی داشته باشد که نخست، برای موضوع جمله، وجود و ثبوتی بتوان تصور کرد.» با این حرف، در واقع، به همان جای اول برمی‌گردیم. اهمیت کار راسل در این بود که با تبدیل جمله‌های حملی شامل وصف‌های خاص به جمله‌های وجودی، تعیین صدق و کذب آن‌ها را ممکن می‌کند. بنابراین (۳) کاذب است چون «فرانسه هیچ پادشاهی ندارد،» (به سور «هیچ» توجه کنید!) و (۴) صادق است چون «کسی هست که نویسنده‌ی گلستان است؛» حالا این که شیرازی است یا تبریزی است و یا … تعیینش در مرحله‌ی بعد قرار می‌گیرد. این نکته‌ی آخر با مثال زیر روشن می‌شود:
(۵) سلطان انگلستان مرد است.
(۶) سلطان آمریکا مرد است.
هیچ کدام از دو جمله‌ی (۵) و (۶) صادق نیستند؛ ولی دلیل این ادعا در هر یک متفاوت است. جمله‌ی (۵) کاذب است چون سلطان انگلستان زن است؛ جمله‌ی (۶) نمی‌تواند صادق باشد، چون آمریکا هیچ سلطانی ندارد.

مسئله کلاسیکی که این نوع برخورد منطقی در موردش عرض اندام کرد، جمله‌‌های وجودی منفی بودند با بخش اسمی منفرد، مثلاً:
(۷) کوه طلایی وجود ندارد.
مسئله این است که برای آن که چنین جملاتی با معنی باشند، بخش اسمی آن‌ها (یعنی مثلاً در این‌جا: “کوه طلایی”) باید مرجع و مصداقی داشته باشند؛ اما اگر این بخش به چیزی ارجاع می‌دهد، پس از پیش در جمله فرض شده است که بخش اسمی به چیزی که وجود دارد ارجاع می‌دهد؛ اما در خود همین جمله تصریح شده که آن چیز وجود ندارد. همان طور که دیدیم راسل این جمله را از حالت شخصی و حملی به حالت وجودی در آورد:
(۸) چنین نیست که دقیقاً چیز یکتا و واحدی باشد که هم طلایی باشد و هم کوه باشد.
و دیدیم که در این جا خبری از ارجاع به چیزی ناموجود در کار نیست. (که لازمه‌ی تز ماینونگ بود.) راسل در این جا جمله‌ی مهمی می‌گوید: « وجود، محمول افراد (individnal) نیست.» یعنی ما نمی‌توانیم مفهوم وجود هر چیز جزئی یا خاصی را تکذیب یا تصدیق کنیم. چون اگر چنین کاری انجام دهیم، در صورت تصدیق به همان‌گویی و تکرار مکررات، و در صورت تکذیب به تناقض می‌رسیم.
(۹) A (که وجود دارد) وجود ندارد --> ‌تناقض
(۱۰) A (که وجود دارد) وجود دارد --> همان‌گویی
وجود، محمول افراد نیست، بلکه محمول تابع‌های گزاره‌ای است. مثلاًX+3=5 یک تابع گزاره‌ای است که با عدد دو، صدق‌پذیر می‌شود (satisfied). عبارتی مثل (۱۱) “کوهی طلایی است” تابعی گزاره‌ای است. حال، اگر بگوییم “کوه طلایی وجود دارد” مثل این است که بگوییم: “این تابع گزاره‌ای (۱۱) حداقل به ازای یک شیء صادق” و اگر بگوییم “کوه طلایی وجود ندارد”، مثل این است که بگوییم: «این تابع گزاره (۱۱) به ازای هیچ شی‌ءای (که به جای X قرار گیرد) صادق نیست”. خلاصه آن که جمله‌ی “کوه طلایی وجود ندارد” به این شکل تحلیل می‌شود که :
(۱۲) x طلایی است و کوه است و هر چیزی که طلایی و کوه باشد، با x اینهمان (identical) است. و این جمله، به ازای هر شیءای هم که به جای x بگذاریم صادق نیست.


نتایج فلسفی و منطقی نظریه‌ی توصیفات راسل به همین جا ختم نمی‌شود: به گوشه‌ای از همان مقاله‌ی «دلالت مطابقه» توجه کنید:
اگر a با b اینهمان باشد، هرچه درباره‌ی یکی صادق باشد درباره‌ی دیگری هم صادق است و چه بسا بتوان آن‌ها را در یک جمله جانشین یکدیگر کرد – بی‌آن‌که ارزش صدقِ جمله تغییر کند. حالا فرض کنید: جورج چهارم می‌خواست بداند که آیا «اسکات» نویسنده‌ی رمان «ویورلی» است یا نه. (در واقعیت، اسکات، نویسنده‌ی «ویورلی» بوده. ولی اگر ما «اسکات» را جانشینِ «نویسنده‌ی ویورلی» بکنیم، به این قائل شده‌ایم که جورج چهارم می‌خواست بداند که آیا اسکات، اسکات است یا نه!
دو خط اول بیان‌کننده‌ی قانون اینهمانی (identical) است. اما راسل برای حل مشکلی مثل مشکل بالا، می‌گوید که جمله‌ی «اسکات نویسنده‌ی ویورلی است» بیانگر اینهمانی نیست؛ چرا که وصف خاص، نقش ارجاعی ندارد ( --> نظر فرگه). جمله را تحلیل می‌کنیم:
(۱۳) دقیقا یک نویسنده‌ی ویورلی هست، و آن‌کس اسکات است.
جمله‌ی (۱۳) جمله‌ای وجودی است؛ یعنی می‌گوید که چیز واحد و یکتایی‌ست که تابع گزاره‌ای
(۱۴) x واحد است و x نویسنده‌ی ویورلی است.
را صدق‌پذیر می‌کند؛ و آن‌چیز واحد «اسکات» است؛ بنابراین جمله‌ی «اسکات نویسنده‌ی ویورلی است» بیانگر اینهمانی نیست. از پیامدهای این حرف آن است که ما منطقا نمی‌توانیم به جای «نویسنده‌ی گلستان»، «سعدی» بگذاریم. یعنی اینهمانی‌های
(۱۵) سعدی = نویسنده‌ی گلستان
(۱۶) سعدی = نویسنده‌ی بوستان
(۱۷) نویسنده‌ی گلستان = نویسنده‌ی بوستان
هیچ‌کدام ضرورتا صادق نیستند. “از دیدگاه منطقی محال نیست که شواهد تاریخی تازه نشان دهد نویسنده‌ی گلستان، نویسنده‌ی بوستان نبوده‌، یا هیچ‌یک از این دو اثر را سعدی ننوشته است.
ولی اینهمانیِ
(۱۸) سعدی = سعدی
ضرورتا صادق است.” ( --> نام‌گذاری و ضرورت اثر kripke و منطقِ موجهات اثر دکتر ضیاء موحد)


راسل، در همان مقاله، «قانون طرد شق ثالث» را هم زیر سوال می‌برد. بنا بر این قانون، اگر نه-A، نقیضِ A باشد، آن‌گاه، یا باید A صادق باشد یا نه-A. او در همان جا می‌نویسد: “یا «پادشاه کنونی فرانسه کچل است» صادق است و یا «پادشاه کنونی فرانسه کچل نیست». حال آن که اگر ما همه‌ی چیزهایی را که کچل نیستند شمارش کنیم و از نظر بگذرانیم، به پادشاه کنونی فرانسه برنخواهیم خورد!” حل این مشکل نیاز به مقدمات منطق جمله‌ها و محمول‌ها دارد، که از شرح آن درمی‌گذریم.

1. Sainsbury, Mark (1998). “Philosophical Logic”, oxford
2. Kenny, A. & Pears, D. (1994). “Mill to Wittgenstien”,
oxford
3. Russel, Bertrand (1905). “On Denoting”, reprinted by
Routledge (1956)
4. Neale, Stephen. “Descriptions”, REP

۱. موحد ضیاء. “منطق موجهات”، هرمس، (۱۳۸۱)
۲. موحد ضیاء. “درآمدی به منطق جدید”، انتشارات علمی و فرهنگی، (۱۳۸۰) چاپ چهارم

بهرام اسدیان