کلبه


خاکی که در گودال ریخته می‌شود عاقبت بوی خون خواهد گرفت.
کلبه در آرامش همیشگیِ ریختن خاک در گودال فرو رفته است و زن پشت پنجره در تاریکی به مردی که انگار چیزی را در خاک پنهان می‌کند خیره مانده. مرد،‌ هراز گاهی،‌ نیم نگاهی به زن می‌اندازد و انگار او را ندیده کارش را پی می‌گیرد. کارش که تمام می‌شود لباس‌هایش را کمی مرتب می‌کند و سعی می‌کند گرد و خاکِ‌شان را بگیرد و آرام به سوی کلبه روانه می‌شود. کلبه از سکوت و سرما انباشته شده. مرد آتش شومینه و چراغ گردسوزِ میانِ کلبه را روشن می‌کند.

زن فراموش کرده که باز هم ساعتی قبل مسافری از آن حوالی می‌گذشته و راهش را گم کرده بوده.
زن فراموش کرده که باز هم چاقویی در دست، نیمه‌شب گم‌شده‌ای را که به کلبه‌ی میانِ جنگل آن‌ها پناه آورده بود تکه تکه کرده است.
مرد نگاهی به زن می‌اندازد. زن لبخندی گوشه‌ی لب دارد.

                                                                                                          محمد نجفی

فکر این‌جا را نکرده بودم.


انفجار عظیم، سروصدا و آتش و نور انفجار به آسمان رفت و مرد به منظره‌ی زیبا نگاه کرد. با خود گفت: «فردا تصاویر این انفجار در تلویزیون‌ها پخش می‌شود و من چه دستگیر شوم و چه نشوم، در همه‌جا معروف خواهم شد.»
لحظه‌ای فکر کرد. نه!… یک اشتباه. چرا قبلا به این فکر نکرده بود؟ این ساختمانی که منفجرش کرد، ساختمان صدا و سیما بود.

                                                                                                     حسام دادخواه

باز هم . . .

باز هم پشت جوی‌های ژرفی گیر کرده‌ام که قدرتِ عبورشان را ندارم. باز هم تنها
… تنها
مثل آن روز که با مادرم بودم و او هق هق بی‌رمق و دست‌های کودکانه‌ی مرا به ندیدن گرفت … با مادرم بودم … “تنها”.
از آب می‌ترسیدم
و این ترس مرا تا آب با خود می‌برد.

… و همیشه چیزی دست مرا می‌گرفت
و می‌برد تا لب جوی‌های عمیق و آن‌جا در امتداد کابوسزای جدول‌های سیمانی رهایم می‌کرد. می‌ایستادم و به خاکستری غریب جوی خیره می‌شدم، شبیه نیستی بود و فنا، که با تنی زنده و جنبان بر تخت باریک و ژرف دراز کشیده بود و لجن کف خود را به صورتم می‌پاشید و من در بغض از دست دادن صورتی لباس موهومم دور شدن مادر را گریه می‌کردم.
برای گریستن همیشه بهانه‌ای بود همیشه.
می‌ایستادم و به عبور کثیف آب نگاه می‌کردم و اجساد قوطی های خالی کنسرو را که وحشیانه تشییع می‌شدند، می شمردم.
قوطی‌های … خالی …
عمق جوی‌ها مرا به سوی خود می‌کشید و من بی‌اختیار بر حاشیه‌ی جدول‌های سرد راه می‌رفتم با دمپایی صورتی دگمه‌دار. مثل یک زیرنویس گم بر اندام وسیع یک متن.
می‌رفتم و به گورستان می‌رسیدم و در کنار گور پدر بزرگم سیب خیرات گاز می‌زدم
… چقدر سیب دوست داشتم …
ولی بیهوده بود. سیب‌ها را هم آب برد و پنجره‌ها را …
پنجره‌ها را کسی به گور کشیده بود و من هنوز در حاشیه‌ی جوی راه می‌رفتم و خانه‌های بی پنجره را نگاه می‌کردم.
چقدر فرصت برای نفس کشیدن کم است!… چقدر کم …
فرصت‌ها را هم آب برد
نفس‌ها را هم
به همین سادگی که حالا برگ برگ صفحه‌های مجله‌ای را
آب همه چیز را می‌بَرَد
همه چیز را
تنها حسرت مرگ است که ته‌نشین می‌شود و می ماند.

آرام آدینه